...شلغم نپخته ایی از افکارم...
به ساحل ارامت که میرسم پر میشوم از ارامش... و اغوشم را میگشایم به روی نسیمی که از جنس مهربانی تو باشد و با هر تنفس پر میشوم از تو... به ساحل ارامت که میرسم مینشینم روی ان اسکله ی قدیمی و می گذارم بوی نم چوب چند باری تو را مرور کند اسمان هم همان بازی را تکرار میکند و قطرت ریز خاطرات را به هم پیوند میدهد اسمان میگیرد و من باز هم پر میشوم از ارامش امروز هم رو به پایان است و من بعد از غروب خورشید از ان اسکله میروم اما قبل از رفتن اخرین پیک ارامش را هم میزنم غروب خورشید هم ارامشی دارد... اصلا حوالی یاد تو همیشه امواج ارامش مرا غرق خود میکند وقت رفتن است و این فانوس ارزو را طبق رسم هر روز پر میکنم از ارامش و به سوی اسمان میفرستم بی قرار میروم....اما فردا باز هم می ایم ...می ایم تا ارامشم را پس بگیرم
پیچک دات نت قالب جدید وبلاگ |